چه زود فراموش شدم...


چه زود فراموش شدم آن زمان كه نگاهم از نگاهت دور شد ....
چه زود از یاد تو رفتم آنگاه كه دستانم از دستان تو رها شد....
مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود !
با اینكه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ،
راهی جز تنها ماندن ندارم !
چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید !
چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی دلتنگ است ،
كه با هم در اوج آن پرواز می كردیم و به عشق هم می خواندیم آواز زندگی را ...
آرزوی دلم تبدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد ...
چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی ،
با اینكه كم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم ،
با اینكه برای خود كسی نبودم ،
اما آنگاه كه با تو بودم برای خودم همه كس بودم !
چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد !
هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هرچه اشك ریختم كسی اشكهایم را پاك نكرد،
هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم
كسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام كند .
خواستم بی خیال شوم ، بی خیالی مرا دیوانه كرد ،
خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره كرد .
چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن
و دیگر نگذشت آنگاه كه تو رفتی و هیچ گاه نیامدی !
باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ،
هر گاه دیدی نیستم بدان كه از عشقت مرده ام !
چه زود فراموش شدم آن زمان كه دلم برایت خون شد ....
تازه می خواستم با آن رویاهای عاشقانه ای كه در سر داشتم تو را خوشبخت كنم ،
می خواستم عاشق ترین باشم ،
برای تو بهترین باشم ،
اما نمی دانستم دیگر جایی درقلبت ندارم ...
چه زود فراموش شدم آن زمان كه دیگر تو را ندیدم !

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید...

از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید


از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید


از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید


از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد

از دستهای مهربان بدم می آید...


از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید

از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید


و تنها خدا را دوست دارم!!!


چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!

چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!


چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!


چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!


چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!

چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!


چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!


و من تنها خدا را دوست دارم........