ذائقه ام پیر شده
بیست سالگی ام ؛
طعم شصت سالگی دارد ...!
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 3:0 توسط سیروس
|
می دانم در آن سوی خیال من کسی است که برای او می نویسم.
او آرام می آید و می بیند و می خواند و می رود.
همین کافی است.
مگر عاشق از معشوق چه می خواهد؟!
مسافر آشنای دور از من... سلام
اگر گذارت به کوچه ی قدیمی مهربانی افتاد سری به کوچه ی همیشه ماندگار من بزن اینجا میهمان شدن دلیل و بهانه نمی خواهد! هر که دل دارد بی سلام و اشاره هم خانه ی من خواهد شد فقط جا پای باران بگذار و از کوچه باغ یاس های سفید به دیدار من بیا برایم مدادی سفید بیاور تا رنگ دلگیر شب های انتظارم را بی رنگ کنم و اگر لب هایم رنگ تلخی گرفت سبزی لبخند را برایش نقاشی کنم اگر چشم هایم خسته و بی رمق شد با سرمه ی سیاه خط چشمانم را پر رنگ کنم و آیینه بارانش سازم و اگر هوا گرفته و ابری بود حجم خانه ام را آبی آرام بخشم و چراغ پر نور شب هایم را به رنگ خورشید برای تمام مسافران ِچون تو به ایوان خانه بیاویزم تا باز گردی و با آمدنت گوشه کنار خیالم را رنگی تازه زنم... ساعت به ثانیه ی دلنشین قرار ما نزدیک است مسیر شب را دنبال کن و شبانه به آستانه ی قلب من میهمان شو...